چند روز اخیر مدام در حال دویدن بودم. از این کلاس به آن کلاس. از این خیابان به آن خیابان. از این دوست به آن دوست. از پختن این غذا به پختن آن غذا. برای آخر هفته، دو گروه مختلف از دوستانم برنامهی کمپ دارند. در آخرین لحظات برنامه را با علیرضا کنسل کردم. قرار بود آقای ر» هم با من بیاید. اما دیگر حس خوبی به او ندارم. خستهام و میخواهم که این دو روز را در تنبلترین و بیحرکتترین حالت ممکن بگذرانم. میخواهم وسط وبلاگم بنشینم، بنویسم و کتاب بخوانم. از این همه عجله برای رسیدن خستهام. چشمهایم خستهاند، درد دارند و تار میبینم. چند هفته است که خواب راحت نداشتهام و همین برای خسته بودنم کافیست. قرصهایم را سر وقت میخورم و با این برنامهی فشرده قطعا جایی برای کرخت بودنم نمانده. امروز صبح که بیدار شدم لای پاهایم را نوازش کردم. دست و صورتم را شستم و برای خودم چشمهایم را آرایش کردم. فقط برای خودم. هیچکس قرار نیست که ببیند. خط چشمی ضخیم و بلند کشیدم و زیر چشمهایم سبز براق است. ظرفهایی نشسته در ظرفشویی مانده و نهار هم آماده نیست. اهمیتی ندارد. میخواهم استراحت کنم. میخواهم یک گوشه بنشینم و هیچ کاری نکنم.
پ.ن: توی خواب دندانهایم را به هم فشار دادهام یا اینکه بد خوابیدهام؟ نمیدانم. دندانهای ردیف چپ و سقف دهانم درد میکند.
درباره این سایت