چند باری پشت سر مربی عکاسیام حرف زده بود. خیال میکردم از حسادت است. شاید هم باشد. تا اینکه بالاخره رازی را برایم فاش کرد؛ مربیام دوربین را به من 700 هزار تومن گرانتر فروخته! آنوقت من خیال میکردم که پدرم مثل همیشه سختگیری میکند! حق با او بود! ندیده و نشناخته اعتماد کردم. راستش خجالت کشیدم که از او فاکتور بخواهم. آخر این چه خجالتی داشت زن؟! تکلیف آن پول بیزبان چیست؟! اگر سرم را کلاه گذاشته پس چرا اینقدر رو به رویم اصرار دارد که نقش آدم خوبه را بازی کند؟! برای خریدن کیف دوربین مرا همراهی کرد تا تخفیف بگیرم. قرار است برایم درپوش لنز بیاورد. یک حقله فیلم به من هدیه داد. چه کسی این وسط راست میگوید؟! پف!
مربیام عادت دارد که منتظر شاگردانش بماند و بعد درس را آغاز کند. حتی گاهی با ما تماس میگیرد. چند جلسهای به همین شکل گذشت و من از این کار عصبانی شدم. فدای سرم که شادی خانم به کلاس اهمیت نمیدهد و با 55 دقیقه تاخیر سر کلاس حاضر میشود! بقیه چه گناهی کردهاند؟! پول که علف خرس نیست!! خلاصه دل را زدم به دریا و این موضوع را با مرییام مطرح کردم. آنقدر والدینم گفتهاند نگو، عیبه! نکن، عیبه!» که از کارم عذاب وجدان گرفته بودم! با خودم صحبت کردم و گفتم: ببین؟! گرفتن حق که خجالت و عذاب وجدان نداره!» همین افکار ضد و نقیض کافیست تا من تغییری در رفتار طرف ببینم و آسمان ریسمان ببافم! امروز راس ساعت 5:02 کلاس آغاز شد تا دیگران یاد بگیرند که سر وقت بیایند.
از این همه وابستگی به اینترنت خستهام! از اینکه مدام گوشی دستم میگیرم خستهام! سردرد دارم و علتش باد سرد است. خستهام و دلم یک خواب راحت میخواهد.
پ.ن1: در خیابان که قدم میزدم و آهنگ گوش میدادم، به 5شنبه فکر میکردم که قرار است بروم ورزشگاه! حتی از خیالش موهای تنم سیخ میشد. آخ که چه حس قشنگیست.
پ.ن2: از کمد مادرم پیراهن صورتی پیدا کردم و امروز بعد از 15 سال دوباره در خیابان لباس صورتی پوشیدم.
درباره این سایت