خیالپرداز نادان



آقای پ»، همان که چند وقت پیش توی دور همی دلم می‌خواست او را ببوسم، چند روزی بود که می‌خواست مهمانم شود. بعد از چند بار کنسل کردن و بدقولی، بالاخره نهار دیروز را با هم خوردیم. بعد از ظهر رفتم کلاس سلفژ. تمرین کرده و آماده بودم. مربی‌ام مو و ریشش را کوتاه کرده بود. خواستم بگویم تغییر کردین!» ولی احساس کردم آن میزان از تمرین برای چنین لاسی کافی نیست. لذا سکوت کردم و از لبخندها و پیانو نواختنش لذت بردم. بعد از کلاس بود که با آقای ر» یا همان چشم آبی» قرار داشتم و با توافق دو طرفه به ارتباطمان پایان دادیم. سپس با آقای پ قدم زدیم و به خانه برگشتیم. در مسیر بحثمان بالا گرفت و وقتی که آمد مرا دلداری دهد و سرم را نوازش کند، دستش را پس زدم چون نمی‌خواستم که کسی در آن لحظه لمسم کند. گفته بودم که نمی‌خواهم به این گفتگو ادامه دهم اما اصرار داشت که صحبت کنیم. وسایل شام را خریدیم. وقتی که رسیدیم خانه گفت جوجو خوبی؟» لبخند زدم و همزمان چپ‌چپ نگاهش کردم. پرسید الان می‌تونم نوازشت کنم؟» گفتم آره» دستش را برد لای موهایم و پوست سرم را دو سه ثانیه‌ای لمس کرد. با میل خودش ظرف‌ها را شست و شام پخت. طعم غذا را دوست نداشتم و اگر سیب‌زمینی و ته‌دیگ نبود نمی‌دانم که چطور باید این مسئله را پنهان می‌کردم! میز را جمع کردیم و رفت بالا. موسیقی مناسب حس و حالش را پخش کرد. چراغ آکواریوم روشن بود. برق پذیرایی را خاموش و آباژور را روشن کردم. رو به رویم نشست و گفت که بیا انرژی بازی کنیم! بازی را به من یاد داد و برگ‌هایم ریخت! کمی مدیتیشن کرد. بعد گفت که بیا معاشرت کنیم! این جمله‌ی معروف متعلق به آقای الف» است؛ همانی که قبلا فکر بوسیدنش توی سرم می‌رقصید. صحبت کردیم. پ گفت که نوازش می‌خواهد. آباژور را خاموش کرد. نور آبی چراغ آکواریوم در خانه خودنمایی می‌کرد. سرش را گذاشت روی پایم. موها، گردن و دستش را نوازش کردم. از تاریکی‌ها و روشنایی‌های زندگی‌مان حرف زدیم. از ایرادهای روابط عاطفی گذشته گفتیم و مشکلاتی که من با مردها دارم و مشکلاتی که او با زن‌ها دارد را گفتیم. به لب‌هایم نگاه می‌کرد و گفت: "You have some good ass lips!" گفتم که به او حس متقابل ندارم و نمیتوانم ببوسمش. بعد من سرم را گذاشتم روی پایش و او موهای مرا نوازش کرد. مسواک زدم و رفتیم که بخوابیم. رختخوابش را در اتاق کناری پهن کردیم. با خنده پرسید: پس مطمئنی که نمی‌خوای منو امتحان کنی؟!» لبخند زدم و گفتم آره!»

صبح امروز که خواب بود دوش گرفتم و ظرف‌ها را شستم. به این فکر می‌کردم که بالاخره امروز وقت دارم چند ساعتی بیکار یک‌جا بتمرگم و استراحت کنم! مستقل شدن شیرین و سخت است دوستان! روغن آفتابگردان و زیتون طبیعی‌ام نصف شده بود و قابلمه‌ها پر از روغن بودند. این هم تجربه شد که مواد ارزشمندم را به دست هر کسی نسپارم. زندگی سرتاسر تجربه است. ما اینجاییم که تجربه کنیم و درس بگیریم.


چندین روز بود که منتظر بودم تا همدیگر را ببینیم. دیر رسید. سابقه‌ی دیر رسیدن داشت. من از دستش دلخور بودم. دلیلش هم این بود که علیرغم هماهنگی و نزدیک بودن محل قرار به خانه‌اش، 40 دقیقه منتظرش ماندم. توافق کردیم که برویم پارک. نشستیم و حرف زدیم. به غیر از باسن بازیگر زن در سریال دارک، همه چیز را برایش تعریف کردم. در انتها حق را به من داد و پذیرفت. راه حلی نبود به جز پایان. سکوت مرگباری بین ما در جریان بود. نفس می‌کشیدیم و به دوردست خیره بودیم. پرسید: یعنی از این به بعد چه جوری هستیم؟ دیگه کلا نمی‌بینیم همو؟» سوال غم‌انگیزی بود. من هم دلم نمی‌خواست که پایان همه چیز باشد. گفتم: چرا. می‌تونیم گاهی با هم بریم بیرون مثلا.» من هنوز هم دوست دارم که با هم سریال تماشا کنیم. ولی خب تماشا کردن سریال برایم کافی نیست. چیزهایی بیشتر از تماشا کردن دو نفره‌ی سریال می‌خواهم که از او برنمی‌آید. همه چیز داشت آسان پیش می‌رفت تا اینکه ذهنم اصرار داشت از این ماجرا غمگین شوم. حس دوگانه‌ی عجیبی بود. هم مهم بود، هم مهم نبود. هم غمگین بودم، هم نبودم. هم از دست می‌دادم هم به دست می‌آوردم. دیگر حرفی برای گفتن نبود. از کوچه‌شان رد شدیم و تا جایی مرا همراهی کرد. موقع خداحافظی اجازه گرفت تا مرا در آغوش بگیرد. دست دادیم. گفتیم مراقب خودت باش» و راهمان را جدا کردیم.


چند باری پشت سر مربی عکاسی‌ام حرف زده بود. خیال می‌کردم از حسادت است. شاید هم باشد. تا اینکه بالاخره رازی را برایم فاش کرد؛ مربی‌ام دوربین را به من 700 هزار تومن گران‌تر فروخته! آنوقت من خیال می‌کردم که پدرم مثل همیشه سخت‌گیری می‌کند! حق با او بود! ندیده و نشناخته اعتماد کردم. راستش خجالت کشیدم که از او فاکتور بخواهم. آخر این چه خجالتی داشت زن؟! تکلیف آن پول بی‌زبان چیست؟! اگر سرم را کلاه گذاشته پس چرا اینقدر رو به رویم اصرار دارد که نقش آدم خوبه را بازی کند؟! برای خریدن کیف دوربین مرا همراهی کرد تا تخفیف بگیرم. قرار است برایم درپوش لنز بیاورد. یک حقله فیلم به من هدیه داد. چه کسی این وسط راست می‌گوید؟! پف!

مربی‌ام عادت دارد که منتظر شاگردانش بماند و بعد درس را آغاز کند. حتی گاهی با ما تماس می‌گیرد. چند جلسه‌ای به همین شکل گذشت و من از این کار عصبانی شدم. فدای سرم که شادی خانم به کلاس اهمیت نمی‌دهد و با 55 دقیقه تاخیر سر کلاس حاضر می‌شود! بقیه چه گناهی کرده‌اند؟! پول که علف خرس نیست!! خلاصه دل را زدم به دریا و این موضوع را با مریی‌ام مطرح کردم. آنقدر والدینم گفته‌اند نگو، عیبه! نکن، عیبه!» که از کارم عذاب وجدان گرفته بودم! با خودم صحبت کردم و گفتم: ببین؟! گرفتن حق که خجالت و عذاب وجدان نداره!» همین افکار ضد و نقیض کافی‌ست تا من تغییری در رفتار طرف ببینم و آسمان ریسمان ببافم! امروز راس ساعت 5:02 کلاس آغاز شد تا دیگران یاد بگیرند که سر وقت بیایند.

از این همه وابستگی به اینترنت خسته‌ام! از اینکه مدام گوشی دستم می‌گیرم خسته‌ام! سردرد دارم و علتش باد سرد است. خسته‌ام و دلم یک خواب راحت می‌خواهد.

 

 

پ.ن1: در خیابان که قدم می‌زدم و آهنگ گوش می‌دادم، به 5شنبه فکر می‌کردم که قرار است بروم ورزشگاه! حتی از خیالش موهای تنم سیخ می‌شد. آخ که چه حس قشنگی‌ست.

پ.ن2: از کمد مادرم پیراهن صورتی پیدا کردم و امروز بعد از 15 سال دوباره در خیابان لباس صورتی پوشیدم.


صبح امروز با تمامی صبح‌های زندگی من فرق داشت. بلیت بازی فوتبال خریدم و می‌خواهم از حسم برایتان بنویسم. نمی‌توانم بگویم که شادم چون رفتن به ورزشگاه، حق مسلم من بود که در این 27 سال از من گرفته بودند. اما انکار هم نمی‌کنم که ذوق‌زده شدم. باورم نمی‌شد که با اطلاعات خودم ثبت‌نام کردم و بلیت دارم! موهای تنم سیخ شده بود. حتی فکر کردن به اینکه قرار است چمن سبز رنگ را از نزدیک ببینم مرا به وجد می‌آورد. از بلیت اسکرینشات گرفتم و برای پدرم فرستادم. چند ساعت بعد جوابم را داد و او هم خوشحال بود و امیدوار است که از ورود ما ممانعت نکنند. پدرم مذهبی‌ست. خیلی از شما عزیزان نمی‌دانید ولی پدر من ‌ست. تا وقتی که 10 ساله بودم پدرم لباس ت می‌پوشید و در مسجد نماز می‌خواند. به تصمیم خودش این لباس را کنار گذاشت ولی همچنان در حوزه‌ی علمیه فعالیت می‌کند. از پشت تلفن گفت: اینا همیشه اولش در برابر مسائل گارد دارن. اون زمان که تازه ویدیو اومده بود و مردم می‌خواستن فیلم معمولی تماشا کنن باید خونه رو تاریک می‌کردن و روی پنجره پتو می‌نداختن که کسی نفهمه!» صحبتمان که تمام شد رفتم توی فکر. اینا همیشه اولش گارد دارن.» پیشبند بستم و شروع کردم به شستن ظرف‌ها. به این فکر کردم که ما ن قرار است که پنج‌شنبه تاریخ را رقم بزنیم! از شور این فکر، بغضم گرفت و شروع کردم به گریه کردن. چه جنایتی کردند در حق ما! چطور توانستند با ما چنین کاری کنند؟! چرا من باید از فکر رفتن به استادیوم فوتبال و تماشای بازی اشک تحقیر و شادی بریزم؟! به روزهای نوجوانی‌ام فکر کردم که در حسرت ورزشگاه رفتن و دیدن بازی تیم و بازیکنان و سرمربی محبوبم تباه شد. جنایت کردند در حق ما! برای کشتن آدم‌ها نیازی به اسلحه نیست. ما را کشتند و جسدمان را رها کردند تا بگندد. سقف آرزوهای ما را کوتاه و کوتاه‌تر می‌کنند. جنایت می‌کنند.

عده‌ای در شبکه‌های اجتماعی عینک من خردمند هستم و شما هیچی نمی‌فهمید» زده‌اند و شروع کرده‌اند به سرزنش و تحقیر زن‌ها! که ای داد! ای هوار! چرا خوشحال هستید؟! چرا به کم قانع شده‌اید؟! آیا تحقیر را نمی‌بینید؟! این بود حق ما؟! چرا فقط چس‌مثقال جایگاه داریم؟! شما هم همچون اصطلاح‌طلب‌ها هستید و از این دست اراجیف! گمانم مغز بعضی‌ها پاره‌سنگ برداشته وگرنه چنین جفنگیاتی نمی‌نوشتند! مگر غیر از این است که ما همواره به کم قانع شده‌ایم؟! مگر غیر از این است که یک عمر برای ما تکلیف تعیین کردند؟! مگر غیر از این است که دلار گران شده و هیچ غلطی نمی‌توانیم بکنیم؟! مگر غیر از این است که اختیار پوشش و بدنمان هم دست خودمان نیست؟! مگر غیر از این است که ‌ها را هم از کار انداختند تا بگویند به لطف ماست که دارید؟! مگر غیر از این است که سایت‌های دانلود فیلم و سریال هم فیلتر شده‌اند و لذت‌های انسان ایرانی را یکی پس از دیگری از بین می‌برند؟! چشم ندارید و توی مدارس و دانشگاه و اتوبوس و مترو، تفکیک جنسیتی را نمی‌بینید؟! ن در این جامعه چه نقش‌هایی دارند؟ از آزادی و تفریحات، چند درصد سهم دارند؟ پس لطفا دهان مبارک را ببندید و سکوت اختیار کنید! تا بوده همین بوده! تا بوده ما را تحقیر کرده‌اند! تا بوده برای رهایی یک تار مو جنگیدیم! لطفا عینک خردمندی را از روی چشم‌هایتان بردارید! به شما نمی‌آید!!! من هم می‌خواهم که تفکیک جنسیتی مسخره برداشته شود و با ما مثل انسان‌های عادی برخورد کنند. من هم دلم می‌خواهد که درب ورزشگاه همیشه به روی ما باز باشد. اما دلیل منطقی شما برای نرفتن به ورزشگاه چیست؟! چرا نباید بروم؟!
در این بین یک عده از مردان هم شروع کرده‌اند به نصیحت کردن، انگار که ما از فضا آمده‌ایم. آیا کثیف بودن سرویس بهداشتی و پارک کردن ماشین در محلی نزدیک به استادیوم نیاز به یادآوری دارد؟! چرا بلاهت از سر و روی بعضی‌ها می‌بارد؟! بعضی دیگر از دوستان تنگ‌نظر که چشم دیدن ن را ندارند شروع کردند به پیوند دادن گوز و شقیقه! مسائل را ی و اجتماعی و امنیتی کردند و امیدوار هستند که ن از رفتن به ورزشگاه پشیمان شوند! حتی گران بودن خوراکی در ورزشگاه را به عنوان تهدیدی برای نرفتن استفاده کرده‌اند! از آن امام‌زاده‌هایی که حرف از فحاشی در ورزشگاه می‌زنند هم که چیزی نگویم بهتر است! طرف با نگاهی از بالا به پایین نوشته قابل توجه خانومایی که می‌خوان برن ورزشگاه! خیال نکنید که اونجا قراره اشعار حافط و سعدی بخونن!» عجب! نه که در کوچه و خیابان و تاکسی و آهنگ‌های دوزاری ایرانی مدام در حال شنیدن اشعار حافظ و سعدی هستیم! بابا با تجربه! بابا ورزشگاه رفته‌ی خفن! گمانم داخل جمجمه‌ی بعضی‌ها به جای عقل، خاک‌ارّه وجود دارد! وگرنه این همه حماقت نباید واقعی باشد!! چه چیز عجیب و غریبی در رابطه با ن وجود دارد؟! ای لعنت بر آن تفکرات پوسیده‌ای که پیچیده‌اید دور گلو و پاهای ما!

 

 

پ.ن1: بی‌کلام تقدیم به شما

 


دریافت

 

پ.ن2: دومین پست امروز. قبلی؛ تجربه‌ی ن در اتاق پزشک ن


اولین باری که رفتم دکتر ن، احتمالا بیست و دو ساله بودم. هایم نامنظم بودند و داستان‌های ترسناکی از نوع برخورد پزشک با بیمار شنیده بودم: چرا موهای بدنت رو نزدی؟!» باز کن پات رو! چطور پیش شوهراتون خوب بلدید لنگاتون رو بدید هوا، اینجا خجالت می‌کشین؟!» ابراز ترس و شرم دوستانم بیش از پیش به اضطرابم دامن زده بود. خیلی‌ها اجازه نمی‌دادند که پزشک آن‌ها را معاینه کند چون خجالت می‌کشیدند. خب راستش من هم خجالت می‌کشیدم. دختردایی‌ام از اولین تجربه‌ی معاینه‌اش برایم گفته بود: ایییی، یه جوریم میشه هنوز! بعد از معاینه اعصابم خورد بود. حس بدی داشتم. انگار بهم شده بود. تا یه هفته حوصله نداشتم با هیشکی حتی الف (دوست‌پسرش) حرف بزنم.» من و دختردایی‌ام سال‌های زیادی را با هم زندگی کردیم و با هم بزرگ شدیم. او بخش بزرگی از خاطرات کودکی من است. دو سال از من بزرگتر است و همیشه حرف‌هایش تاثیر زیادی روی من گذاشته. هر طور که شده بود رفتم دکتر. از دیگران شنیده بودم که همراه مادر و یا دوستانشان رفته‌اند. من تنها رفتم و اجازه دادم که دکتر معاینه‌ام کند. حس بدی نداشت ولی خب مضطرب بودم و خجالت هم می‌کشیدم. برخورد پزشک کاملا معمولی بود.  گمانم معاینه کمتر از 5 ثانیه طول کشید. حرف‌های عجیب و غریب هم نشنیدم. هر چند که وقتی جواب سونوگرافی‌ام را دید کلی استرس به من وارد کرد و با حرف‌هایش مرا ترساند. اما با درمان دارویی خوب شدم. این چند سال اخیر موارد عجیبی در مطب متخصص ن دیده می‌شود. ویزیت‌های دسته‌جمعی! حریم شخصی بیمار هم که کشک! اولین باری که فهمیدم قرار است همراه چند زن دیگر وارد اتاق شوم گریه‌ام گرفته بود. به منشی اعتراض کردم و گفتم که می‌خواهم تنها ویزیت شوم. گفتند پس باید بمونی که اول اونا ویزیت شن.» این هم از دیگر عجایب زندگی در ایران! یک بار دیگر هم با چنین قضیه‌ای مواجه شدم و باز هم از منشی خواستم که تنها ویزیت شوم. ترسناک بود. 5 زن در اتاق نشسته بودیم و هر کدام به ترتیب از مشکلاتشان می‌گفتند. یک منشی هم کنار پزشک نشسته بود تا موارد را جهت ثبت در پرونده تایپ کند! خیلی منتظر ماندم. چیزهایی را برای اولین بار به پزشک می‌گفتم و برایم سخت بود. حضور منشی‌اش کار را برایم سخت‌تر می‌کرد. این پزشک هم خواست که مرا معاینه کند. گمانم نزدیک 15 دقیقه دراز کشیدم تا پزشک آمد بالای سرم! یک اتاق بزرگ بود که چند تخت داشت و توسط دیواره‌های کوچک سفید از هم جدا شده بودند. چیزی شبیه کابین‌های بدون در. بخش ن باردار جدا بود؛ چند متر آن طرف‌تر. پزشک به نوبت معاینه می‌کرد و مشکلات همه را می‌شد شنید! عجیب بود. دکان باز کرده‌اند و تجارت می‌کنند! خب تعداد کمتری بیمار را در روز معاینه کنید! عجیب است! این همه بی‌فرهنگی و نفهمی عجیب است. حالا بماند که باید چندین ساعت معطل شوی و برای تو و زندگی‌ات ارزشی قائل نیستند. این پزشک‌ها هم که از مریخ نیامده‌اند. آدم‌هایی از دل همین جامعه هستند. همین است که زبانشان نمی‌پرخد بپرسند رابطه‌ی جنسی داشتی؟» مثل آدم‌های معمولی و سنتی خیال می‌کنند که رابطه‌ی جنسی فقط باید با شوهر باشد. همین است که می‌پرسند: مجردی یا متاهل؟» و در آن لحظه تو از خودت می‌پرسی که این تعفن مردسالاری و زن‌ستیزی را با کدام شوینده می‌شود پاک کرد!
قرار شد همراهش باشم.  چندین ساعت در مطب معطل شدیم. خسته و گرسنه بودیم. تعجب کرده بودیم که یک خانواده‌ی فقیر چرا دو فرزند کوچک دارند و سومی هم در راه است! مادر خانواده می‌گفت: حقوق شوهرم یه میلیونه. صاحبخونه می‌خواد جوابمون کنه. گاهی می‌شینم گریه می‌کنم که خدایا این چه بلایی بود سرم آوردی!» همدیگر را نگاه کردیم و در دلم می‌گفتم: بلای خدا نیست. کاندوم، قرص فوری و سقط جنین واسه همین شرایطه.» از این همه جهل انسان‌ها سرم سوت می‌کشد. اسمش را صدا زدند. رفت داخل. کارش خیلی طول کشید. پزشکش پزشک من هم بوده. از این اتاق به آن اتاق می‌رود. یکی را معاینه می‌کند و برای دیگری دارو می‌نویسد! نمی‌دانم چرا مثل آدم، یکی یکی کار مراجعه‌کنندگان را انجام نمی‌دهند! پیش خودشان خیال می‌کنند که در وقت صرفه‌حویی می‌کنند و پول بیشتری به جیب می‌زنند! امان از حرص و طمع آدمیزاد! می‌گفت که دکتر طبق معمول آن سوال کلیشه‌ای را پرسیده. او هم در جواب گفته: مجردم ولی رابطه دارم» پزشک هم برای معاینه‌ی پرده‌ی بکارت از منشی‌اش خواسته تا به عنوان شاهد حضور پیدا کند که پرده‌ی بیمار از قبل پاره بوده و دکتر هیچگونه نقشی در این ماجرا نداشته! حتی از بیمار اجازه نگرفتند تا نفر سوم وارد شد! پزشک آزمایش پاپ‌اسمیر را انجام و توضیحات لازمه را داد. بخش پایینی پرده‌ی بکارتش هنوز سالم است. حتی چند سال پیش که رابطه داشت پزشک‌ها به او گفته بودند پرده‌ی بکارتت سالم است و می‌دانید این به چه معناست؟! یعنی عمری‌ست که گول خورده‌ایم و تشخیص سالم بودن یا پاره بودن پرده‌ی بکارت (هایمن) به این راحتی‌ها نیست! هر چند، اگر نظر من را بپرسید باید بگویم که بدن هر کس متعلق به خودش است و دیگران نباید برایش تصمیم‌گیری کنند. این هایمن هم از همان کثافت‌های مردسالاری‌ست که خیال می‌کنند زن، اتومبیل است. اگر نو(!) نباشد از ارزشش کم می‌شود. این اواخر شنیده‌ام که آزمایش بکارت برای مردان هم وجود دارد!! می‌گویند از پشت گوش آدم‌ها می‌توان تشخیص داد که رابطه‌ی جنسی داشته‌اند یا خیر! آدم چیزها می‌شنود! گیریم که کسی رابطه داشته. مگر برای استفاده از اندام جنسی‌اش باید از من و شما اجازه بگیرد؟! این همه جهل و تباهی تا به کِی؟! از مطب آمدیم بیرون و توی فکر بود.
برای آزمایش‌ها و سونوگرافی هم کنارش بودم. آزمایش پاپ‌اسمیر را اولین بار بود که انجام می‌داد و از بیقرار بودن و تکان دادن پاهایش می‌شد فهمید که برای نتیجه اضطراب دارد. نوبت او شد. متصدی آزمایشگاه یک طوری پرسید سایقه‌ی حاملگی و سقط جنین هم دارین؟» که من هم حس کردم فضا خیلی نه شده. بعدا لابه‌لای حرف‌هایش گفت که آن لحظه حس بدی پیدا کرده. انگار نمی‌شود مجرد بود و آزمایش پاپ‌اسمیر انجام داد. برایش توضیح دادم که مجردها هم ممکن است حامله شوند و آن زن فقط وظیفه‌اش را انجام داده. بعد از دیدن نتیجه‌ی آزمایش آرام گرفت و چند باری با هم حرف زدیم. قول داده که پیگیر حالش باشد و از خودش بیشتر مراقبت کند.


معمولا جلسه را با آموزش عکاسی شروع می‌کنیم. گاهی مشتری‌هایش تماس می‌گیرند و اگر مهم باشد پاسخ می‌دهد. تدریس او تمام شده بود و حالا نوبت من بود که به او زبان درس بدهم. با تلفن صحبت می‌کرد و پشتم را از زیر تیشرتم نوازش می‌کرد. به کتابش نگاه می‌کردم و کمرم را صاف کردم. گوشی را بدون اینکه از گوشش دور کند، از دهانش فاصله داد و پرسید اذیت میشی؟» در جوابش گفتم نه». مکالمه‌اش که تمام شد رو کرد به من و به گفت تو که نمی‌بندی من احساس رهایی دارم!»

حالا خودم را بیشتر شناخته‌ام و متوجه شده‌ام که عقده‌ی نوازش کردن و مورد محبت قرار گرفتن را دارم. دلم می‌خواهد کسی را داشته باشم که صبح تا شب بدنم را لمس کند. واقعا نیاز دارم که تمام وقت را در آغوش دوست که خوشبوست بگذارنم و بیرون هم نیایم!

وان‌دیرکشن و پسرهایش چندین بار در متن آهنگ‌هایشان به این قضیه اشاره کرده‌اند که آخه اون پسره می‌تونه مثل من نوازشت کنه و تو رو ببوسه؟ می‌تونه مثل من بهت عشق بورزه؟» حتی زِین در یکی از آهنگ‌هایش گفته اون پسره بدنت رو نمی‌شناسه و نمی‌دونه که باید باهاش چیکار کنه!» و من هر بار که این آهنگ‌ها را می‌شنوم، از درون می‌شکنم و آه می‌کشم که ای کاش این مسائل در فرهنگ ما هم مهم بود.

 

 

پ.ن: سومین پست امروز. قبلی؛ هیاهوی زندگی مجردی


چند روز اخیر مدام در حال دویدن بودم. از این کلاس به آن کلاس. از این خیابان به آن خیابان. از این دوست به آن دوست. از پختن این غذا به پختن آن غذا. برای آخر هفته، دو گروه مختلف از دوستانم برنامه‌ی کمپ دارند. در آخرین لحظات برنامه را با علیرضا کنسل کردم. قرار بود آقای ر» هم با من بیاید. اما دیگر حس خوبی به او ندارم. خسته‌ام و می‌خواهم که این دو روز را در تنبل‌ترین و بی‌حرکت‌ترین حالت ممکن بگذرانم. می‌خواهم وسط وبلاگم بنشینم، بنویسم و کتاب بخوانم. از این همه عجله برای رسیدن خسته‌ام. چشم‌هایم خسته‌اند، درد دارند و تار می‌بینم. چند هفته است که خواب راحت نداشته‌ام و همین برای خسته بودنم کافی‌ست. قرص‌هایم را سر وقت می‌خورم و با این برنامه‌ی فشرده قطعا جایی برای کرخت بودنم نمانده. امروز صبح که بیدار شدم لای پاهایم را نوازش کردم. دست و صورتم را شستم و برای خودم چشم‌هایم را آرایش کردم. فقط برای خودم. هیچکس قرار نیست که ببیند. خط چشمی ضخیم و بلند کشیدم و زیر چشم‌هایم سبز براق است. ظرف‌هایی نشسته در ظرفشویی مانده و نهار هم آماده نیست. اهمیتی ندارد. می‌خواهم استراحت کنم. می‌خواهم یک گوشه بنشینم و هیچ کاری نکنم.

 

 

پ.ن: توی خواب دندان‌هایم را به هم فشار داده‌ام یا اینکه بد خوابیده‌ام؟ نمی‌دانم. دندان‌های ردیف چپ و سقف دهانم درد می‌کند.


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

فروش اینترنتی سنگ|تضمینی فروشگاه تخصصی|محصولات ارگانیک دارامان چاپ|پیش از چاپ|صحافی|اسکن مدارک|تولید کارت pvc انگشترآنلاین گروه پتینه افشار فیلتر یک بار مصرف چای ، قهوه و دمنوش باد ما را خواهد برد... وبلاگ شخصی میلاد کاظمی املاک جزیره قشم فراموش شده