چندین روز بود که منتظر بودم تا همدیگر را ببینیم. دیر رسید. سابقه‌ی دیر رسیدن داشت. من از دستش دلخور بودم. دلیلش هم این بود که علیرغم هماهنگی و نزدیک بودن محل قرار به خانه‌اش، 40 دقیقه منتظرش ماندم. توافق کردیم که برویم پارک. نشستیم و حرف زدیم. به غیر از باسن بازیگر زن در سریال دارک، همه چیز را برایش تعریف کردم. در انتها حق را به من داد و پذیرفت. راه حلی نبود به جز پایان. سکوت مرگباری بین ما در جریان بود. نفس می‌کشیدیم و به دوردست خیره بودیم. پرسید: یعنی از این به بعد چه جوری هستیم؟ دیگه کلا نمی‌بینیم همو؟» سوال غم‌انگیزی بود. من هم دلم نمی‌خواست که پایان همه چیز باشد. گفتم: چرا. می‌تونیم گاهی با هم بریم بیرون مثلا.» من هنوز هم دوست دارم که با هم سریال تماشا کنیم. ولی خب تماشا کردن سریال برایم کافی نیست. چیزهایی بیشتر از تماشا کردن دو نفره‌ی سریال می‌خواهم که از او برنمی‌آید. همه چیز داشت آسان پیش می‌رفت تا اینکه ذهنم اصرار داشت از این ماجرا غمگین شوم. حس دوگانه‌ی عجیبی بود. هم مهم بود، هم مهم نبود. هم غمگین بودم، هم نبودم. هم از دست می‌دادم هم به دست می‌آوردم. دیگر حرفی برای گفتن نبود. از کوچه‌شان رد شدیم و تا جایی مرا همراهی کرد. موقع خداحافظی اجازه گرفت تا مرا در آغوش بگیرد. دست دادیم. گفتیم مراقب خودت باش» و راهمان را جدا کردیم.

پارسال دوست، امسال مهمان

و هر چیزی انتها دارد. انتها.

حق را باید به زور گرفت

هم ,سریال ,تماشا ,نبود ,انتها ,مرا ,همه چیز ,تماشا کردن ,از این ,هم مهم ,با هم

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

فروشگاه بازار فایل زندگی لایت صفحه مهندس الیاس عرب محقّی پرورش افکار و قانون جذب کتابخانه باقرالعلوم (ع) شهرستان صومعه‌سرا خرید پوشک بچه مای بی بی سایز 4 فروشگاه اینترنتی دیچی چسب فرزاد هاشمی darogiahiB Get Your BIG Slice of The Pi